به وبلاگ بر بچون دزفیل(دزفول) خوش اومهِ
اگه دست رقیه دیگه طلا نداره اینو یادت بمونه سر بابا رو داره توی خرابه ی شام گفتند به عمه جون دخترک سه ساله چرا قلب رقیه دیگه توون نداره عمه ی مهربونش گفت که دیگه نیازی به قلب خون نداره قلب رقیه هر دم می گه بابا گجایی هر دفعه گفتم بابا منو زدن حسابی تموم بچه های دنیا به من می خندن می گن بابا نداری همش منو می زنن عمه ی مهربونم منو بغل می گیره می گه که گریه نکن عمو ناراحت می شه اون غولای بی ادب عمه جونو می زدن اونا می گفتند دیگه شما بابا ندارید دیگه آروم بشینید آخه صاحب ندارید ولی دلم می گه که امشب بابا ی خوبم پیش رقیه میاد آخه بهم قول داده منو تنها نذاره حالا شما بچه ها اگه بابامو دیدید بهش بگید رقیه منتظرت نشسته منتظرت نشسته تو ی خرابه ی شام می خواد که پرواز کنه ولی بالاش شکسته تو خیمه های سوخته آتیش گرفته جونش بیا و زنده بکن بالاشو دونه دونه می خوام که پرواز کنم پیش عموم ابالفضل تا که عمو ببینه هنوز تشنه ی آبم بعد عموم ابالفضل دیگه آبی نخوردم آخه وفاداریشو میون آب فرات از دشمنای خدا خودم شنیده بودم اللهم عجل لولیک الفرج